عباس غفوری آن سال خواسته بود همه خانههای شهرک را گلدار کند. حتما توی هپروت، خانهها را میدید که با گیاهان آپارتمانی آذین شده اند و تک تک خانوادهها توی پچ پچه هایشان مدام او را تحسین میکنند و با لبخند اسمش را، اسم زیبایش را تلفظ میکنند. اما تمام اینها خیال و مهمل محض بود و بس.
یک کود شیمیایی قوی میریخت توی گلدان و آن بذر ارزان قیمتی که به عباس غفوری قالب کرده بودند، یک سیخ ساقه میداد با چند برگِ لک وپیسی که گیاه بدریختی میشد. همین بود که چندصد گلدان روی دست عباس باد کرد و هر ترفندی را که به عقل جن هم نمیرسد، به کار بست تا بتواند آنها را هرطور شده است رد کند، اما نشد. اوضاع طوری شده بود که مردم، این گلدانها را حتی به مفت هم نمیگرفتند.
از آن طرف ما نذری داشتیم که هرسال باید ادا میشد. گوسفند را سه چهار روزی زودتر میآوردند و حسابی ما را سرگرم میکرد. آن سال هم تا گوسفند به خانه رسید، ناگهان دیدیم همه بچههای شهرک، بغل بغل گیاه برگ دار آورده اند برایش. عباس بو برده بود و نیم ساعت نگذشته، بالکن ما را تپهای از برگهای آن گیاه بی نام زشت پر کرد. گوسفند غمگین را اگر سه ماه هم نگه میداشتیم، نمیتوانست آن همه غذا را بخورد.
روز دوم بالکن بو گرفت و گوسفند مفلوک هرچه از آن توده سبز خورده بود، فایده نداشت. آخرش معلوم شد از آن قسم گیاهانی است که برای چارپایان سمی اند. شکم گوسفند باد کرده بود و مدام آروغ بلند میزد و بع بع دردناکش حتی شبها هم قطع نمیشد. مادرم پایش را توی یک کفش کرده بود که دو روز زودتر گوسفند را بکشند و پدرم غر میزد که مگر لاشه حیوان توی آن فریزر جعبهای فسقلی جا میشود؟
من و حمود هرسال به گوسفندی که میآوردند، خو میگرفتیم و کشتنش را با گریه تماشا میکردیم که چطور از قناره آویزانش میکنند و پوستش را میکنند؛ برای همین بود که غروب همان روز از خلوتی خانه استفاده کردیم و گوسفند را کشان کشان بردیم توی راه پله و پنج طبقه نفس گیر طاقت فرسا را پایین رفتیم و حیوان را آروغ زنان بردیم تا پشت دیوار شهرک، توی زمینهای خالی برهوت، ول کنیم برود پی سرنوشتش تا نجاتش داده باشیم. آخرین تصویر گوسفند ایستاده بر پاهای لاغر لرزان با شکمی بادکرده هنوز توی ذهنم مانده است. صدای آروغهای بلندش را با صدای گرفته در پهنه غروب تا فاصله زیادی پشت سرمان میشنیدیم و حمود تمام راه را گریه میکرد.
آن شب ما را چنان کتکی زدند که همان پنج دقیقه اول اعتراف کردیم و وقتی پدرم رفت پشت دیوار، گوسفند مرده بود. تمام عملیات ما فقط به این خاطر به فنا رفته بود که عباس غفوری کودن یک گیاه بدریخت و نفاخ و سمی را به تعداد زیاد پرورش داده بود و تا یک سال کامل مردم شهرک را با آن زله کرد.
کاش هرچه عباس غفوری و آدم ولنگار و بد است را بشود پیدا کرد. بشود فیلترشان کرد تا جهان را زشتتر نکنند. تصور میکنم دنیایی هست که در آن به هرکسی اجازه نمیدهند بچه دار شود. تصور میکنم یک تست درست و حسابی طراحی کرده اند تا قدرت تربیت از قدرت زادوولد ضعیفتر نباشد. آدمها اول عیارشان را ثابت کنند و بعد اجازه بگیرند تکثیر شوند. دنیایی که نگذارند عباس غفوریها توی آن بذر بکارند. اما هرچه قبل از «اما» بیاید خیال است و واهی...
چه حیف!